۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۵, جمعه

چقدر محتاطی ای زمان،
***
صبح است،
حادثه ای در نیم روز خواستنی
و گذری ناخواه در ابتدای شب،

چطور باید گذراند؟
 ***
زمان که ایستاد صبح بود،
شب باید دلداری را می دیدم
 و در نیم روز دشمنی.

۱۳۹۰ شهریور ۲۷, یکشنبه

پ 3

پلکش می پرید
هوا سردتر شد
زمستان رسیده بود.

سقوط

تو نگاه می کنی صادقانه به کوهی که من از آن پرت شده ام
من اما سبک دارم بی وزنی را تجربه می کنم
رفتن از زمانی به زمانی دیگر را
 بدنم به ذرات باد بر می خورد و آنها را به جنبش در می آورد
کرخت می شوم و کم کم سرد
از این پایین هنوز تو را می بینم
و سایه ات را که محو دیگر حواسش به من نیست
به سایه های دور می نگرد و لرزان است
به گذشته بر گشته ام گویا
زمانی که دیگر هر دو نبوده ایم. اما کوه بوده است آنجا بی هیچ لرزشی
باید به گذشته برگردیم. 
باید باز هم به گذشته برگردیم
تاذرات مانده را جمع کنیم. تیله های سرخ و آبی را

تو نگاه می کنی صادقانه به کوهی که من از آن پرت شده ام و باز نگاه می کنی
تیله های سرخ و آبی را باید دوباره جمع کنیم


(ترجمه  ترانه سقوط از گروه animal collective)

۱۳۹۰ فروردین ۲۳, سه‌شنبه